خمارمستی



✅   امروز حضرت پیاز دامت برکاته که سابقاً به دلیل بوی بدشان از سیر طعنه می‌شنیدند، گوی سبقت و رکورد قیمت را از پسته‌ی رفسنجان و پرایدِ عزرائیل‌نشان ربودند و با ثبت قیمت کیلویی 13000 تومان، رکوردی تاریخی برای تورم بر جای گذاردند تا شاید پس از قتل خاشقچی و حذف فردوسی‌پور از نود این بار نگاه فعالان مجازی به سفره‌های خالی‌ مردم بیفتد! اما زهی خیال باطل که همه‌ی آن‌ها که سال‌ها بود صدا و سیمای میلی را تحریم کرده بودند در شیش و بش تماشای عصر جدید و برنده باش فرصت نکردند هشتک #freePIAZ بزنند!

✅  حال که به لطف پروردگار و با اذعان به بی‌اثر بودن تحریم‌ها، به خودکفایی در ایجاد تورم بدون وابستگی به ارز و طلا رسیده‌ایم، به نظر می‌رسد که با توجه به خشم طبیعت و طمع دلالان بی‌مروت، همچنین خروج گوشت و مرغ و حالا پیاز از سبد غذایی ملت، و این حجم عظیمِ بیخیالی دولت! با این آمار رو به رشد بیکاری و تورم و اختلاس(که همه‌ش تو پاچه‌ی خود ماس!) در آینده‌ای نزدیک خود به خود منقرض می‌شویم و دیگر نیازی نخواهد بود که همه چیز را به گردن دشمن خارجی بیندازیم!

✅  در کتاب رستم‌التواریخ شرح احوالات مردم در هنگامه‌ی قحطی و هرج و مرج ناشی از جنگ‌های فئودالی حکام پس از مرگ نادر چنین شرح داده است که بی‌شباهت به اوضاع امروز ما نیست که هرچند به ظاهر جنگی نیست ولی فئودالهای نوین به جان هم افتاده‌اند و بیچارگی‌اش برای ما مردم است:

« و جمیع مأکولات در آن خطه فردوس مانند، چون وفای نازنینان نایاب، و آرام و امنیت در آن، چون وعده ماه‌جبینان نقش بر آب بود و محجوبان بیحساب از نیافتن قوت، بی‌قوت بر خاک راهها افتاده، با کمال افتضاح، و مردمان قوی بازوی چست‌وچالاک از نخوردن غذا سست و ناتوان و بیجان شده میل می‌نمودند به عالم ارواح، و گندم و جو چون قرص صورت دلبران گندم‌گون، کم و گران‌بها، و عدس و ماش و نخود و حبوب دیگر مانند نقطه خال رخسار مشکین مویان، بسیار عزیز القدر و دلربا. 
صدای الجوع الجوع ناز و نعمت پروردگان پرنیان‌پوش به ذروه فلک هفتم به گوش کیوان، و آواز فزع و استغاثه نمودن برنا و پیر و کبیر و صغیر از بی‌قوتی به سمع ان می‌رسید.»

دغدغه‌های روزانه‌ی یک آدم معمولی را هرشب در کانال خمارمستی بخوانید.

زندگی پر از بالا و پایینه.

اونی که فکر می‌کنه داره تمام تلاشش رو می‌کنه که یه قصر بسازه برای آرزوهاش که بره اون بالا و قدش برسه تا تو رو ببینه، شاید حواسش نیست و آجراشو داره از پایهٔ برج و باروی تو برمی‌داره!

پس حواست باشه. 

نه! حواست نیست! 

حواست نیست که چی دلش می‌خواد و کی باید نازشو بکشی، عشق قاقالی‌لی نیست که هروقت بچه پاشو کوبوند زمین بدیم دستش تا بچپونه تو حلقش و ساکت بشه! که اگه این کار رو کردی طرفت دیگه هیچ‌وقت نمی‌فهمه عشق چیه! 

چرا؟ 

چون خوردتش و تمومش کرده!! 



دغدغه‌های یک آدم معمولی را در کانال خمارمستی دنبال کنید. ممنون



شاید فقط چند ثانیه طول کشیده باشد.

شاید تا همین چند دقیقه قبل، همه در تکاپوی نوروز بودند و خودشان را برای شب عید آماده می‌کردند. اما یکهو همه چیز زیر و رو شد. سیل آمد و همه‌چیز را با خود برد.

سیل که مثل زله نیست !

مقدمات دارد! می‌شود مدیریتش کرد. کنترلش کرد. می‌شود پیشگیری کرد! اگر حواست نباشد وقتی که از آسمان رحمت ببارد هم غافلگیر می‌شوی.


سیل بنیان‌کن می‌آید و خانه‌خرابت می‌کند.

بیچاره مردم.

هیچکس هم به دادشان نمی‌رسد 


سیل مهیب مشکلات مردم هم بالاخره مقدماتی دارد. اگه به‌شان رسیدگی نشود چنان طغیان می‌کند که در چند ثانیه تمام ابهت پوشالی را فروریزد.

شاید فقط چند ثانیه طول بکشد، ولی سال‌هاست مقدماتش فراهم شده. 

آن‌وقت هیچ‌کس هم به دادشان نخواهید رسید!

چیزی که عوض دارد، گله ندارد.


دغدغه‌های یک آدم معمولی را در کانال خمارمستی دنبال کنید. ممنون 


امروز وارد سال جدید شدیم، همه دعا کردیم، سعی کردیم حالمون خوب باشه، اتفاقات بد را فراموش کنیم و با امید وارد دنیای اتفاق‌های شگفت‌انگیزی بشیم که شاید درصد خوشی‌هاش بیشتر از سالی که گذشت باشه.

اما حالا وقتی به ساعت 00:00 روز یکم رسیدیم، انگار همه چیز عوض شده باشه! یک ساعت غیب میشه! یهو دور و برمون رو نگاه می‌کنیم و متوجه می‌شیم توی یه چشم به هم زدن یک ساعت از تصمیماتمون دور می‌شیم و به اندازه‌ی یک ساعت به فردایی نزدیک‌تر می‌شیم که برنامه‌ای واسه‌ش نداشتیم! انگار هم‌زمان با اون یک ساعتی که وسط زندگی‌مون گم میشه خیلی چیزهای دیگه هم گم می‌شه! مثل همه تصمیم‌هایی که قرار بود از امروز تا آخر سال اجرایی کنیم! مث لبخند سر هفت‌سین، مث حاجی فیروز که سالی دوروز بود! اغلبمون فراموش می‌کنیم همه دعاهایی را که سر سفره هفت سین کردیم، و جالبیش اینه که حتی به یاد هم نمیاریم این موقعیتی را که می‌تونست طلایی‌ترین فرصت عمرمون باشه اما ازش دور شدیم! 

به این فکر کردی تا حالا که اگه ساعت‌ها رو یک سال می‌کشیدن جلو از چه چیزایی دور می‌شدی؟


سال نو مبارک


بعضی چیزها هست که حیثیتی است! مثل همین ماجرای #فردوسی_پور و #نود، دقیقا حرف من هم همین است که شما می‌گویید ولی من می‌گویم خوب است دایره‌ی نگاه و تحلیلتان را قدری وسعت ببخشید، مگر جنتی آخر نشد؟ ولی شد رئیس خبرگان! شما چه کردید؟ مگر رئیسی بازنده انتخابات نبود؟ گذاشتندش رئیس یک قوه‌ی دیگر! شما چه کردید؟ مگر سپنتا نیکنام نفر اول شورای شهر یزد نبود و حذفش کردند! برایش چه کردید؟ اگر به همان مسائل واکنش نشان می‌دادید دیگر حذف فردوسی پور برایتان حیثیتی نمی‌شد! خوب است که از فردوسی‌پور حمایت کنیم اما نسرین ستوده بسیار ستودنی‌تر است و حمایت از او بسیار مهم‌تر از عادل فردوسی پور است، از هر دوی اینها مهم‌تر مبارزه با فساد ساختاری است که اگر ریشه‌کن شود طبیعتاً عدالت معنا پیدا می‌کند و احتمالا حکم‌های ناعادلانه‌ی اعضای انتصابی برای چهره‌های شاخص و محبوب هم ریشه کن می‌شود!

حق‌طلبی خوب است اما سطحی‌نگری ابتلای امروز ماست. 

شخصی به اسم میرحسین را به یاد می‌آورید؟ شبی که از میرحسین خواست تا ته راه با مردم باشد را به یاد دارید؟ یادتان می‌آید که او مردانه ایستاد، ولی ما چطور؟ 

وجدان تاریخ بعد از پایمردی‌های و از مردانگی‌ها و ایستادگیشان به نیکی یاد خواهد کرد و در عوض از ناجوانمردی و فریبخوردگی ما مردم، فصلی از شرمساری و ننگ در کتاب تاریخ به جای خواهد ماند. 

مگر ما همان‌ها نبودیم که در خیابان‌ها فریاد می‌زدیم دستگیر بشه ایران قیامت می‌شه؟ 

آیا ایران قیامت شد؟ 

نه نشد! 

در عوض برای ما مردم عادت شد که پای حرفمان نایستیم!!! سر هر مبحثی بیاییم در صفحه خودمان چندتا هشتک بزنیم و احساس مسئولیت خون‌مان را کنیم و بعد از چند وقت فراموش‌ کنیم! 

هرچند وقت که یک عکس از حصار حصر به بیرون می‌رسد صفحه‌های اینستاگرام دیدنی می‌شود و بعد فراموشی. و این چرخه ادامه دارد. میرحسین، هشتک، فراموشی 

شجریان، هشتک، فراموشی

ستوده، هشتک، فراموشی 

اختلاس، هشتک، فراموشی

خلیج فارس، هشتک، فراموشی

هاشمی، هشتک، فراموشی

منتظری، هشتک، فراموشی 

پلاسکو، هشتک، فراموشی 

همه چیز هشتک فراموشی 

مطمئن باش فردوسی پور هم هشتک فراموشی.

مگر اینکه توافقی در جای دیگر صورت گیرد.


بعده مدت‌ها یکی از وبلاگهای آشنا را باز کردم و خیلی اتفاقی دیدم که دوست بلاگرمون کسب و کار جدیدی راه انداخته و گرفتاری‌هاش خیلی زیاد شده! من هم به گرفتاری‌های کسب و کار جدیدم فکر کردم و بازار شب عید!! البته چند خط که خوندم متوجه شدم آقای بلاگر شرکت خودش را تأسیس کرده و در سمت مدیرعاملی در حال رتق و فتق امور هست!! هرجوری حساب کتاب کردم دیدم کسب و کار من با کسب و کار آقای مدیرعامل تومنی هفت صنار غرق می‌کنه، دستفروشی کجا و مدیرعاملی کجا؟
حالا که نمایشگاه تموم شده دستفروشی تنها راه تبدیل تی‌شرت‌ها به پول نقد و احیاناً درآمد شب عید هست و باید هرچه زودتر همه را بفروشیم وگرنه روی دستمون می‌مونه!
اگر این روزها کسی از اقوام خیلی اتفاقی از سر گذر رد شود حضرت عجل، سلطان تی‌شرت را سر بازار در حال دستفروشی ببینه طرح و نقشه‌ام برای ایام عید نقش بر آب می‌شه! چرا؟ چون من با اعتماد به نفس خودم را آماده کرده‌ام که درهنگام اعمال سؤال همیشگی «خب چیکار میکنی؟ کجا مشغولی؟» بگم توی ستاد تنظیم بازار مدیر بخش البسه هستم! 

دلم برای برف تنگ شده بود، برای رحمت واسعه، برای عشقی که بر سر همگان ببارد، سپید و زلال مثل برف، بی‌دریغ‌‌؛ دلم برای آدم‌هایی که دوست داشتن را بلد باشند تنگ شده بود.

از وقتی به زادگاهم برگشته‌ام  دو بار برف سنگین بر زمین نشسته و مردم را پر از شور و احساس کرده.

مشهد اما چهار فصل سال زمستان بود، سرد بود، برف هم نمی‌آمد. حتی باران هم نمی‌بارید. خبری از رحمت بی‌دریغ نبود. کسی دوستی و دوست داشتن را هم بلد نبود! مشهد اسمش با خودش است! محل شهید شدن!


پی‌نوشت : برف اگرچه دوست داشتنیه ولی بساط دستفروشی ما را کساد کرده، با این وضعیت بعید می‌دونم که بتونم رکورد 6.6 میلیارد یورو اختلاس رو با ده تومن سود روی هر تی‌شرت بزنم! 


حالا بعده سال‌ها کارمندی و بعد رومه‌نگاری و بعد مهندسی مثلا نفت و بعد پژوهشگری و کسوت محقق! باز از کار بیکار شدم و این بار شده‌ام فروشنده‌ی تی‌شرت! همراه برادرم یک غرفه در نمایشگاه بهاره گرفته‌ایم و از دیروز کار را کلید زده‌ایم!

ما که این کاره نیستیم، ولی خب وقتی اوضاع حاکم تخصص‌های ما را به پشیزی نمی‌انگارد مجبوریم از یک جایی تمام گذشته را بگذاریم توی صندوقچه و پا بگذاریم توی یک جهنم تازه!

فردا اگر بیست و سی اعلام کرد سلطان تی‌شرت بازداشت شده تعجب نکنید! من بودم! همه‌ی اعترافاتم هم دروغ است گفته باشم! 


سال پیش این موقع‌ها چه آرزوها که در سر می‌پروراندم و دریغ و حسرت که از تکاپو در مرزهای علم رسیده‌ام به دوره‌گردی و فروشندگی! از کار در پروژه‌های بزرگ نفتی رسیده‌ام به ویزیتوری آبکی!
افق‌های روشن و آینده‌ی درخشان و از تو حرکت از من برکت و مزد تلاش و این حرفها هم یک مشت شایعه است.
این سال‌ها هرچه کردم خودم را اینطور توجیه کردم که این هم بالاخره یک‌جور تجربه است! یا اینکه مثلاً بالاخره باید از یک‌جایی شروع کرد! کاش می‌دانستم آخر تا کی.


دلم می‌خواست امشب با یکی که نمی‌شناسمش توی یه جایی که نمی‌دونم کجاست ولی توی ارتفاعه مث پینت هاوس یه برج خیلی بلند، چراغ‌ها رو خاموش می‌کردیم و زیر نور ماه تا صبح از همه چیز با هم حرف می‌زدیم و گاهی قهقهه می‌زدیم و گاهی اشک می‌ریختیم و گاهی سیگار می‌کشیدیم و فروغی و فرهاد گوش می‌دادیم و گاهی چای می‌نوشیدیم. 

صبح وقتی سپیده می‌زد پلک‌هامون سنگین می‌شد و می‌خوابیدیم. تا همیشه. 



«شبِ تاریک تر، ستاره‌های روشن‌تر / غم عمیق‌تر، خدا نزدیکتر !».

  • داستایوفسکی در جنایت و مکافات

سال‌های سال بعد وقتی که دیگر خبری از گیسوی سیاه و شور شباب و شکوه جوانی نیست؛ وقتی رسیده‌ایم به سن پدر و مادرهایمان و می‌خواهیم از خاطرات‌مان تعریف کنیم، دیگر کسی یادش نمی‌آید که فلان اتفاق چه سالی افتاد یا کی ماشین‌مان را فروختیم، یا خانه خریدیم یا رفتیم خواستگاری. مگر این‌که آن سال با نامی، نشانی، یادی پر رنگ‌تر شده‌باشد مثلاً مادربزرگ من همیشه از #سال_قحطی یا #گندم_پنج_تومنی یاد می‌کرد، یا سال کودتا علیه مصدق، یا مثلا سالی که بندر برف آمد، سال انقلاب، یا سال امسال از همان روزهای نخست سال پرماجرایی بود، #سال_سیل ، #سال_گرانی، #سال_پر_باران، سالی که #نجفی همان #وزیر_نخبه یا #شهردار_سابق #همسر_دوم اش را کشت! تازه ماه سوم سال به نیمه نرسیده و معلوم نیست آخر عاقبت این سال عجیب و غریب چگونه رقم بخورد؟ #سال_جنگ؟ #سال_صلح؟ #سال_مذاکره؟ #سال_فروپاشی؟

با وجود این همه ماجرا، من اما ترجیح می‌دهم سال‌های پیری به‌جای این همه تلخی و اعصاب خوردی و فشار و تنش که یک بار در جوانی تجربه‌اش کرده‌ایم از پروانه‌ها یاد کنیم.

#سال_شیدایی_پروانه_ها . همان سال که پروانه‌ها شهر را لطیف‌تر کرده بودند. همان سال‌ که در کوچه و خیابان چشم‌هایمان پر می‌شد از پرواز کاتوره‌ای پروانه‌های عاشق سرگردان. 

شاید وقت زیادی نمانده باشد و پروانه‌ها همین روزها از شهر ما بروند، از فرصت استفاده کنید و از خانه بیرون بزنید و سوار دوچرخه شوید و همراه رقص پروانه‌ها بهار را رکاب بزنید.


پانوشت: یکی نوشته بود پروانه‌هایی هستند به نام #مونارک که به لحاظ ظاهر خیلی شبیه همین پروانه‌های شیدای این روزهای کوی و برزن ما هستند. این‌ها کوچ بلندی را آغاز می‌کنند تا به مقصد برسند. اما افسوس که عمرشان از سفرشان کوتاهتر است. حداقل یک نسل از آن‌ها در سفر جان خود را از دست می‌دهند تا نسل بعدی به سرزمین مقصود برسند. این‌ها جقدر شبیه ما #دهه_شصتیها هستند.

پروانه‌ها


سال ۸۸ بود، خیلیامون همو گم کردیم. 

همه وبلاگا فیلتر شد، همه فعالای دانشجویی تار و مار شدن.

تو این ده سال خیلی چیزا فرق کرده، درسته اینترنت دایل‌آپمون شده ای‌دی‌اس‌ال، ولی به‌جای فیلترینگ، از پایه قطعش می‌کنن! درسته دیگه نه دانشجوییم نه دانشجوهای این دوره بخار دارن، بجاش مردم کوچه و خیابون تار و مار شدن. مردمی که دیگه نه امیدی دارن نه تدبیری هست که بش دلشون رو خوش کنن.

اگه یه هفته هیچکس بنزین نمی‌زد واقعا چه اتفاقی می‌افتاد؟ دیشب پمپ بنزین محله‌ی ما خیلی شلوغ بود. خیلی.

الان تنها مجرای خبر تلویزیونیه که دروغ میگه. هم اینوریش‌ هم اون‌وریش

 


دلم برایت شور می‌زند.  

تو، الان پشت پنجره‌ی هتل، رو به ساحل، خیره به افق‌ها، من، کیلومترها دورتر خیره به خاطرات چشمانت.

تو، به فکر ساختن فرداها، من، در اندیشه‌ی دیروزهای پرآشوب فروریختن.

تو اسیر اندوه گذشتن از وطن. من، گرفتار حقارتِ ناشی از تلاش کردن و نشدن.

تو مصمم. من حیران.

تو استانبول. من تهران.

من بندر. تو لندن.

من مصمم، تو حیران.

تو همان هیروی پاکدامن استامبول، من لیندر که یک دل نه صد دل عاشقت شده‌ام! تو آن بالا، فانوس برجت را روشن می‌کنی که من راه را گم نکنم، من دل به دریا می‌زنم که برای رسیدن به تو تا برج دختر شنا کنم. اما. گاهی نمی‌شود که نمی‌شود. تنوره دیو طوفان که خبر از عشق و انتظار ندارد، چه می‌فهمد که دلباخته‌ای عاشق، برای عبور از میان تاریکی‌ها چشم به چراغی دارد که او با قلدری خاموشش کرده. چه می‌داند که معشوقه‌اش نشسته به اشک و انتظار. برای دیدار یار. نه فریادرسی هست و نه نوری، نه عبوری، نه نشاطی، نه سروری. اما . بگذار آخر قصه‌ی‌مان مثل عاشقانه‌های قدیمی نباشد. چرا باید لیندر بمیرد و هیرو خودش را از باروی قلعه به پایین بیندازد. فرهاد کوه‌کن بمیرد و شیرین از غمش بسوزد. خاورمیانه سرزمین عاشقانه‌های پرسوز و گداز و نافرجام است. تو برو. توی برج نمان، برو. اینجا جای ماندن نیست. اینجا سرزمینی است که در افسانه‌ها هم عاشق و معشوق به هم نمی‌رسند.

خاورمیانه سرزمین خون و جنگ و انقلاب است. اینجا امپراطوری‌های زور و زر و تزویر عاشقانه‌های افسانه‌ها را هم بر نمی‌تابند. خسرو شیرین را به چنگ می‌آورد و ویس سهم موبد می‌شود. اینجا عشق مهر غیرمجاز می‌خورد و دستاویزی می‌شود برای پرواز پرستوها در اتاق خواب یون شل تمبان. وگرنه چه کسی می‌فهمد سگ‌دو زدن شبانه‌روزی عاشق را برای ساختن سرپناهی برای معشوقش.  

اینجا هیچ تلاشی به سرانجام نمی‌رسد. یک شب می‌خوابی و صبح که بیدار می‌شوی انگار که ماکسیمیلیانوسی و از خواب چندین ساله برخواسته‌ای. با این تفاوت که هرچه رشته بودی پنبه شده و هرچه ساختی ویران شده.

اینجا سرزمین دیکتاتورهاست. و من اسیر دیکتاتوری چشمانت.

اینجا سرخی خون پایه‌های حکومت را استوار می‌کند اما باور کن فقط سرخی رژ لبان توست که سریر حاکمیتت را درون قلبم با شکوه‌تر می‌سازد.

ثانیه‌ها به سرعت می‌دوند و ما پیر می‌شویم. ما می‌دویم و نمی‌رسیم و پیر می‌شویم. ما می‌دویم و دور می‌شویم و پیر می‌شویم.

اینجا هیچ آینده‌ی روشنی در انتظار ما نیست. نه به عنوان دانشجوی نخبه‌ی دکترا که تو باشی، نه برای مهندس ارشد نفت که من باشم، نه برای توی پرتلاش، نه برای من سختکوش، نه برای چهارسال رومه‌نگاری، نه سه سال ریسرچ نه یک سال ویزیتوری و بیزینس. نه رانندگی اسنپ، نه تاکسی، نه پایان نامه نوشتن، نه گشتن به دنبال هیچ کار دیگری با تخصص و بی تخصص، هیچ‌کدام نه چشم انداز روشنی برای ما به ارمغان خواهد آورد و نه موجبات وصال را فراهم خواهد آورد. 

خاورمیانه جایی است که همه‌چیز به عقب باز می‌گردد‌ غیر از عمر من و تو، اینجا همه خدا بیامرزیها برای سلاطین سابق است. از وش تا برانکو، از مایلی کهن تا شازده‌ی پهلوی. اما هیچ‌کس به فکر شاه بی‌تاج و تخت قلب تو نیست! شاهی که خودش رعیت عشق است و دوره‌گرد احساس، ولی تو به عقب باز نگرد. من هیچ‌چیز ندارم به جز قلب تیرخورده و افسرده‌ام. چه به عقب باز گردی و چه در حال کنار من دست و پا بزنی هیچ فرقی ندارد!!! 

به فکر آینده باش!  تو باید بروی از این سرزمین نفرین شده. 

باید بروی به سوی آرزوهایی که شاید جایی دور از اینجا مجال برآورده شدن بیابند و شاید من هم روزی دوباره قدم به سرزمین چشمانت بگذارم. شاید این‌بار سرنوشت، بازی تازه‌ای برای‌مان تدارک دیده بود و شاید این بار ما دو عاشق بودیم که وصل‌مان ناگزیر است. 

 دلم برایت شور می‌زند.  

من، الان پشت پنجره‌ی هتل، رو به ساحل، خیره به افق‌ها، تو، کیلومترها دورتر خیره به خاطرات چشمانم.

من، به فکر ساختن فرداها، تو، در اندیشه‌ی دیروزهای پرآشوب فروریختن.

من اسیر اندوه گذشتن از تن. تو، گرفتار تلاش کردن و نشدن.

 

خاورمیانه

 

پ.ن:    همیشه از ا-خ متنفر بودم! هم از خیابانش هم از ایستگاه مترو اش هم از میدانش. انگار همه‌ی عمرمان زیر تابلوی پر ابهت نامش تلف شده! اما از فرودگاهش بیشتر از همه چیز متنفرم. 

فرودگاهی که هرکه را از من گرفت دیگر پس نداد.


 بعد از اون دیگه هیچکس نپرسید چی شد؟

و من پیر شدم.

 

 

پیراهن ترس، از گنگی پیرامون. ترس تردید. تردیدهای ناشناختن. اگر بدانی که چیست، که چه چیز دارد جانت را می‌گیرد؛ دست‌کم از همین که می‌دانی، که وسیله مرگ خود را می‌شناسی، دست به گونه‌ای دفاع می‌زنی. شاید تن به تسلیم بدهی. شاید هم چاره‌ای جز آرام گرفتن نجویی. شاید غش کنی و پیش از مرگ بمیری! دیگر دلت به هزار راه پر وهم نیست. دیگر هزار جلوه پریشانی نیشت نمی‌زند. اگر وسیله مرگ را بشناسی پریشان هستی، اما این پریشانی تو یک جایی‌ست. و آنچه تو را می‌کشد این پریشانی نیست، خود مرگ است. . اما حال، این پریشانی تار و پود تاریک عذاب بود. آدم درد را از یاد می‌برد، اما خطر نزول درد را هرگز». (صفحه 284).

جای خالی سلوچ

محمود دولت آبادی


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

دانلود, پاورپوینت,مقالات.پروژه.مدیریتها.نمونه سوالات.پایان نامه.کارشناسی.کارآموزی آشنايي با تهويه مطبوع Paul تری نیوز آسمان کویر Lisa زندگی درست شرکت تولید انواع شکلات دراژه؛ اسمارتیز؛ سنگی؛ ژله؛ باسلق؛ راحتی و شانسی گوناگون وب نوشته های یک دندانپزشک