دلم می‌خواست امشب با یکی که نمی‌شناسمش توی یه جایی که نمی‌دونم کجاست ولی توی ارتفاعه مث پینت هاوس یه برج خیلی بلند، چراغ‌ها رو خاموش می‌کردیم و زیر نور ماه تا صبح از همه چیز با هم حرف می‌زدیم و گاهی قهقهه می‌زدیم و گاهی اشک می‌ریختیم و گاهی سیگار می‌کشیدیم و فروغی و فرهاد گوش می‌دادیم و گاهی چای می‌نوشیدیم. 

صبح وقتی سپیده می‌زد پلک‌هامون سنگین می‌شد و می‌خوابیدیم. تا همیشه. 



«شبِ تاریک تر، ستاره‌های روشن‌تر / غم عمیق‌تر، خدا نزدیکتر !».

  • داستایوفسکی در جنایت و مکافات

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

شیمی تی تو فایل برترین اساتید کنکور کشور هتل آپارتمان یلدا مشهد شير و اتصالات صنعتي مدیریت محتوا باربری بارسلون دانا باش کسب درآمد اینترنتی شرط بندی